دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۴

؟

نمی دونم چرا نوشتن توی اینجا حال و هوای قدیم رو نداره؟شاید بدلیل از دست دان مخاطبان قدیمی اینجاست یا ...نمی دونم
بارها خواستم شروع کنم نمیشه نشد دلم میخواهد نوشتن تعاملی م رو دوباره احیا کنم.
مینوسم هنوز و بخشی از زندگی و شغل من است اما من عاشق اینجا هستم  چرا عشق رو فراموش میکنیم؟

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۴

پایان کار

وقتیکهاحساس میکنی از زندگیت چیزکی بیشتر باقی نمانده همه چیز برایت لذت بخش میشود.
تمام سالهای عمر  در پی یافتن یک سوال هستیم؟
ایا اندوختهای که داریم برای تا پایان عمر کافیست؟
اما تنها وقتی به جواب میرسیم که تا پایان عمر چیزی باقی نمانده است.
انگاه دیگر نیاز به اندوخته نیست باید با داشته هایم مان بمیریم. 

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۴

ایا کسی هست؟

طی این سالها که این خونه خالی بود و غبار همه جایش را پر کرده بوددوست داشتم دوباره به اینجا سر و سامانی بدهم.
این تغییرات شروع شده ولی نمیدانم کسی اینجا را میبیند یانه.

شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۴

یک روز کسل کننده

دیر خوابیدم زود برخواستم،ماشین دستم رو توی پوست گردو انداخته و توی این شهر کوچک تعمیر خودرو یک پروسه سخت و ملال اوره
دخترکم با خوشرویی ضبح رو اغاز کرد و در حال گوش کردن به موسقیست.

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۳

تنهایی درمیان همه

وقتی دخترم را نمی بینم نیز تنهام
نمیدانم کی تنهایی تمام میشود.

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۱

رفت


و زندگی
ایستاده بر درگاه
بر سایه موهایت بوسه میزند
و تو بر میخیزی
سایه ات گم میشود اما تو آمدی
نحیف
همچون شاخه گلی
با موهایی به نرمی ابریشم
...
و مرگ از پنجره خانه ات رفت رفت رفت
هفتاد بار رفت

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

دونده در باد


می روی
بر روی یک شانه ات ماه و دیگری خورشید
چشمانت ستاره باران
موهایت آسمان شب
ندو آسمان را پریشان نکن
باد در ستاره هایت می دود
اشک بارانش نکن
خورشید و ماه را در ترازوی شانه ات نگه دار و
تبسم بر لبانت را

پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۱

من دیگر انقلابی نیستم

شبها سکوتم را با صدای هرزه رادیوی بیگانگان صبح میکنم
بستر تنهاییم  را بر روی چوب خیزران میگسترم
و نگاهم  به تاریکی خیره کننده سقفی کوتاه خیره می ماند
و
مردنم را در دل جشن می گیرم
من دیگر انقلابی نیستم

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

تنهایی

بعد از مدتها دوباره تنها شدم 
تنها بودم اما این بار فیزیکی تنها توی خونه نشستم و دارم میخونم و مینویسم زیاد
و الان خیلی خوشحالم
اما همیشه درونم یکی هست
یکی که خیلی دوسش دارم پس ظاهرا تنها نیستم
هیچ وقت

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۰

اشک

توی چشمانم مدام در گردشند قطرهای سرگردان من.
نمی دونم چی شده خیلی زود اشک توی چشمام حلقه میزنه. امروز بادیدن یک دختر کوچولو این اتفاق افتاد توی خونه ای که نور نداشت و دیوارهای سیمانی زمختی اتاقشونو محاصره کرده بود.از گیاه هایی که حاشیه رودخونه در میاد نون محلی می پختند و می فروختند <بورک>
خسته ام و مثل همیشه دستم به نوشتن نمیره نمیدونم چرا هروقت اوضاع من خرابه سر از اینجا در میارم .
خوشحالم که هنوز خونه تنهایام رو دارم

جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۹

سفر بی انتها

و من مي روم




بر اين شانه ام زندگي تكيه داده است


وبر آن شانه ام مرگ.


در ختي از دور


برايم دست تكان مي دهد


و من مي روم


فطير ماه را


تكه تكه مي خورم


و كاسه خورشيد را


ذره ذره مي نوشم.


درختي از دور


برايم دست تكان مي دهد


و من مي روم.


*


*


*


ديگر خورشيد نيست


ديگر ماه نيست


ومن به درختي كه برايم دست تكان مي دهد مي رسم


درختي نبود


مرگم بود كه مرا فرا مي خوان


اسكلت بي جانم بود


كه دست برايم تكان مي داد.

شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

81

اواخر سال 75 يك سريال شروع كردم .توي اين پروژه 4 دختر و حدود 10 ،12 تا هم مرد با هم كار مي كرديم.




دخترا يك نفر گريمور،و بقيه بازيگر بودند .توي خرداد همان سال تازه من خلاص شده بودم و با روحيه و جسمي درب و داعون داشتم كاري رو شروع مي كردم ، درد ميگرن پدرمو درآورده بود،زخم معده هم كه ديگه نگو ، كبد هم اوضاش خراب بود، به نور شديد حساس بودم . موقع تصوير برداري با اونهمه نوري كه روشن مي كرديم تكليف من روشن بود.


به هر حال كار شروع شدمن به دليل ميگرنم بعد از هر يكي دوتا سكانس مجبور بودم برم توي يك فضاي تاريك و قرص بخورم ، واين كارو ميكردم.


اكثر مواقع ت كه گريمورمون بود بعد از اين كه من به انبار ميرفتم به سرعت برام قرص مي آورد و كنارم مي نشست و با نگراني منو نگاه مي كرد .


كم كم به هم عادت كرديم. محيط دوستانه اي داشتيم و همه با هم دوست بوديم من با ش و ن هم كه الان هردوشون بازيگراي مطرحي هستن نيز دوست شدم اصولا من باخانوما خيلي بهتر از آقايون ار تباط مي گيرم واين به دليل برخورد زيادم با خانوما و كارم و محيط خانوادگيم هست (خيال همه رو راحت كنم رابطه اي كه من ميگم كاملا افلاطونيه) توي اون كار ت خيلي روي من حساسيت نشون مي داد و هميشه مرافب روابط من بود .


اون كار تموم شد و بر عكس هميشه من ارتباطمو با ت و ش حفظ كردم.


براي كار بعد باز هم از ت براي گريم دعوت كردم و در به در هم دنبال يك بازيگر كه چهره اش شناخته شده نباشه مي گشتم از ت هم تست گرفتم و قبول شد(با كمي اغماض) توي اون كار روابطمون صميمانه تر شد.تا اينكه يه روز بعد از پايان يه سكانس به اون گفتم با من ازدواج مي كني يكه خورد گفت بايد روش فكر كنم دروع مي گفت چون مطمئنم بار ها روش فكر كرده ومن هم گفتم باشه. محل فيلم برداريمون اطراف سد كرج توي يه روستا بود اون روز يكي از سخت ترين روز هاي زندگيم شد با وجود اينكه سيگار نمي كشيدم نمي دونم چرا يه دفعه هوس كردم سيگار بكشم انگار كه تعادل روحيم به هم خورده بود .
جوابش بله بود.ولي من مي خواستم مدتي با هم با شيم تا خوب همديگر رو بشناسيم اون گفت نميشه بايد اول نامزد كنيم .




برام شنيدنش خيلي عجيب بود به نظر نمي زسيد خانواده سنتي داشته باشه پدرش رئيس دانشگاه و مادرش معلم بود.با همه اين حرفا گفتم باشه و مراسم احمقانه خواستگاري برگزار شد.


اون روز خودمو توي ميدون مال فروشا احساس كردم،خوب آقا زاده چي كاره اند،چه قدر حقوق مي گيرن،چي دارن و...


خوش بختانه تهيه كننده اي كه من باهاش كار مي كردم پسر عموي اون بود و توضيحات كافي در زمينه حقوق و اين حرفارو داد.بعد هم در مورد مشكل چند ساله من گفتن و گفتن اميدورايم ديگه پيش نياد


واقعا به من بر خورد چون من به اون افتخار مي كردم يه مقدار توضيح دادم .به هر حال اون روز هم تمام شد.


تصور من از شروع زندگي مشترك و اين حرفا خيلي متفاوت بود، خواستگاري برام تابوي وحشتناكي بود به هر حال ديگه رابطه ما نزديك تر شد. ولي دختري بسيار عصبي از كار


من كوه نورد و عاشق طبيعت اون عاشق روابط خانوادگي و رفت و آمد با


خاله و خاله باجي .من دوست داشتم اوقات بيكاريم مطالعه كنم اون مي خواست كه فقط حرف بزنه ،منم پيش خودم فكر ميكردم خوب عوض ميشه يا بعد از تغيير شرايط زندگي اون هم تغيير مي كنه.با هاش حرف مي زدم، كتاب مي دادم تاتر مي بردمش وخلاصه سعي كردم فضاي روحيشو عوض كنم .


مراسم احمقانه تر بله برون رسيد.تصور بكنيد من كه هميشه منتقد اين مراسم ها بودم دچار چه مشكلي بودم. باز هم خريدو فروش آعاز شد.


حرفارو بيشتر دايي من و دايي اون زدن، دايي من استاد مديتيشن و كنترول ذهن، مهندس صنايع ، دايي اون پزشك، اونا مي گفتن كه ما رسم داريم زمين پشت قباله دخترمون بندازن ،دايي من هم مي گفت پسر ما زمين نداره مثل همه ما هم سكه مي ندازيم.خلاصه شور و مشورت كردن قرار شد 300 هزار سكه باشه كه پدرم گفت نه 500 هزار خلاصه شاخ درآوردن، اون شب هم گذشت من يه خورده بهش غر زدم گفت به خاطر من چيزي نگو منهم ديگه چيزي نگفتم.كم كم فاصله مان از هم داشت زياد مي شد ولي ما هيچ كدوممون اينو اون موقع نفهميديم


اما اوج شروع مشكل اساسي ما بعد ازمراسم نامزد ي بود.


توي خانواده ما جوون زياد هست براي همين مهمونيامون خيلي پر سر و صدا گرم ،خلاصه خيلي خوش ميگذره، اون شب هم به همين منوال تموم شد واونا كه خانوادشون همه پير بودن از اين مراسم حسابي كيف كردن.


شب بعد از پايان مراسم گفت شب رو اين جا بمون من تا حالا خونشون نمونده بودم ، گفتم روم نميشه اصرار كرد ولي گفتم نه من شب ميرم خونه ش كه در همين نزديكي است(راستي مراسم توي كرج بود و خونه اونا هم ت هم ش كرج بود) چيزي نگفت من به همراه دوست مشترك ش و من و ش و شو هرانشون به خونه ش رفتيم جوابش بله بود.ولي من مي خواستم مدتي با هم با شيم تا خوب همديگر رو بشناسيم اون گفت نميشه بايد اول نامزد كنيم .


برام شنيدنش خيلي عجيب بود به نظر نمي زسيد خانواده سنتي داشته باشه پدرش رئيس دانشگاه و مادرش معلم بود.با همه اين حرفا گفتم باشه و مراسم احمقانه خواستگاري برگزار شد.


اون روز خودمو توي ميدون مال فروشا احساس كردم،خوب آقا زاده چي كاره اند،چه قدر حقوق مي گيرن،چي دارن و...


خوش بختانه تهيه كننده اي كه من باهاش كار مي كردم پسر عموي اون بود و توضيحات كافي در زمينه حقوق و اين حرفارو داد.بعد هم در مورد مشكل چند ساله من گفتن و گفتن اميدورايم ديگه پيش نياد


واقعا به من بر خورد چون من به اون افتخار مي كردم يه مقدار توضيح دادم .به هر حال اون روز هم تمام شد.


تصور من از شروع زندگي مشترك و اين حرفا خيلي متفاوت بود، خواستگاري برام تابوي وحشتناكي بود به هر حال ديگه رابطه ما نزديك تر شد. ولي دختري بسيار عصبي از كار


من كوه نورد و عاشق طبيعت اون عاشق روابط خانوادگي و رفت و آمد با


خاله و خاله باجي .من دوست داشتم اوقات بيكاريم مطالعه كنم اون مي خواست كه فقط حرف بزنه ،منم پيش خودم فكر ميكردم خوب عوض ميشه يا بعد از تغيير شرايط زندگي اون هم تغيير مي كنه.با هاش حرف مي زدم، كتاب مي دادم تاتر مي بردمش وخلاصه سعي كردم فضاي روحيشو عوض كنم .


مراسم احمقانه تر بله برون رسيد.تصور بكنيد من كه هميشه منتقد اين مراسم ها بودم دچار چه مشكلي بودم. باز هم خريدو فروش آعاز شد.


حرفارو بيشتر دايي من و دايي اون زدن، دايي من استاد مديتيشن و كنترول ذهن، مهندس صنايع ، دايي اون پزشك، اونا مي گفتن كه ما رسم داريم زمين پشت قباله دخترمون بندازن ،دايي من هم مي گفت پسر ما زمين نداره مثل همه ما هم سكه مي ندازيم.خلاصه شور و مشورت كردن قرار شد 300 هزار سكه باشه كه پدرم گفت نه 500 هزار خلاصه شاخ درآوردن، اون شب هم گذشت من يه خورده بهش غر زدم گفت به خاطر من چيزي نگو منهم ديگه چيزي نگفتم.كم كم فاصله مان از هم داشت زياد مي شد ولي ما هيچ كدوممون اينو اون موقع نفهميديم


اما اوج شروع مشكل اساسي ما بعد ازمراسم نامزد ي بود.


توي خانواده ما جوون زياد هست براي همين مهمونيامون خيلي پر سر و صدا گرم ،خلاصه خيلي خوش ميگذره، اون شب هم به همين منوال تموم شد واونا كه خانوادشون همه پير بودن از اين مراسم حسابي كيف كردن.


شب بعد از پايان مراسم گفت شب رو اين جا بمون من تا حالا خونشون نمونده بودم ، گفتم روم نميشه اصرار كرد ولي گفتم نه من شب ميرم خونه ش كه در همين نزديكي است(راستي مراسم توي كرج بود و خونه اونا هم ت هم ش كرج بود) چيزي نگفت من به همراه دوست مشترك ش و من و ش و شو هرانشون به خونه ش رفتيم
هرچي ميگذشت اختلافاتمون عميق تر مي شد ولي علاقه به هم داشتيم . اطرافيان مي گفتن چون تكليفتون معلوم نيست رابطه شما به اين صورت درآمده و اون هم اين موضوع را باور كرده بود.با اصرار اون و خانواده (و يه خورده هم حماقت از طرف من )به عقد يكديگر درآمديم. من يك سريال ديگه شروع كردم خيلي اصرار كرد كه توي اين برنامه هم باشه ولي من چون حساسيتهاي اون مي دونستم مخلفت كردم.صبحها ساعت 6 سرويس دنبالم مي اومد و شبها ساعت 12 شب بر مي گردوندخسته و بي رمق(راستي فقط عقد كرديم بدون ما جراهاي اونچناني و عروسي رو موكول به زمان ديگري كرديم)اگر يك شب تماي نمي گرفتم پدرمو در ميآورد .




يه روز با اصرار به لوكيشن ما اومد بر حسب اتفاق (يا از روي بدجنسي)تمام دختراي اون سزيال همه اش با من شوخي ميكردن(اونم من كه اصولا از شوخي و لودگي بدم مياد)و اون هم حزص مي خورد ،حاصل اون ديدار هم اين شد كه گفت ديگه نبايد اين كارو ادامه بدي گفتم بابا من فقط اين كارو بلدم گفت به من مربوط نيست.


ديروز ش بعد هفت ،هشت ماه زنگ زد، نمي دونم كدام شير پاك خورده اي گفته دارم اين ماجرا را مينويسم (چون اون اهلblog خوني نبود)و خواهش كرد ادامه ندم( دلايل زيادي را مطرح كرد)منهم گفتم ادامه نمي دم ولي بقيه ماجرا را به طور خلاصه ميگم.


من و ت از هم جدا شديم (با توافق كامل) ش هم از همسرش جدا شد(به دليل خيانت همسرش) م هم از همسرش جدا شد(اونم همسرش خيلنت كرد) قبل از جدا شدن من به پيش نهاد ش به خاطر اينكه به رابطه من و ت لطمه نخوره ارتباطمون را قطع كرده بوديم.


و حالا سالي يك بار در جشنواره ها و يا در سالن تاتر هم ديگر رو مي بينيم(حالا چي شد اين خاطره را نوشتم.توي بلاگ آيدا نوشته شده بود من زني با دو فرزند عاشق مرد ديگري شده ام به نظر شما چه بايد بكنم اين موقعيت براي من پيش آمد و از هر دو جدا شدم زيرا ديگه با ت نمي توانستم ادامه بدم از طرفي ش هم متاهل بود (دو سال بعد از جدا شدن من از همسرش جدا شد)نشد جاهاي رومانتيك شو بنويسم


با پدرت كار كن منهم واقعا غير از يكم مورد كه قبلا گفتم تا به حال مخالفتي با حرفاش نشون نداده بودم ، اين حرف رو هم قبول كردم.(ولي همه اين آزاري كه اون به من مي رسوند با ديدن ش همه از ياد مي رفت آخه اون با من توي سريال بود)


با ش شروع به كار روي يه طرح كرديم اولين بار بود كه خونم مي اومد . وقتي صفحه هامو ديد هوش از سرش پريد(در صورتي كه هر وقت ت اينارو ميديد مي گفت به چه دردي مي خوره)گفت آدم از ديدن اين همه صفحه ديونه مي شه ، و اون شب به جاي كار همه اش صفحه عوض مي كرديم و لذت مي برديم(تقريبا يه سري كامل از آلبومهاي الوي تنجيددريم پينك فلويد دوورز ديترشولدز و كلي صفخه ديگه دارم كه هم دم تنهايي هاي منه)

81.5.23

شب سوم سفرمان بود . كنار درياچه تنها نشسته بودم و از تنهايي و حضور در كنار درياچة زيبا در ميان دره نهايت لذت را مي بردم . نم نم بارون را روي صورتم احساس مي كردم كه در كنار گرماي آتش احساس بسيار خوبي به من مي داد . در همان زمان صداي ترانه اي كه از دور مي آمد احساس خوب و خلوتم را به هم زد و مرا ياد سفري انداخت كه در همين ايام در سال 76 رفته بودم .
كنار آب بودم ، آتش و باران ريزي كه به صورتم مي زد و صداي همان ترانه . در اون زمان يك اشتباه يا يك حماقت مرتكب شده بودم كه بعدها نتوانستم دليل منطقي اي برايش پيدا كند و حتي نتوانستم از خودم در مقابل خودم دفاع كنم . ولي در آن سال خوابي تحميلي مرا ربود ولي امسال اون بارون بود كه اشكهاي روي گونه هامو شست و با خودش برد .


به من كه خيلي خوش گذشت . جريان سفر رو ( البته قسمت هاي خوبش) را بعدا مي نويسم . البته بايد معذرت خواهي كنم كه ننوشته بودم كي از سفر بر مي گردم ولي خوب شما ببخشيد چون خودم هم نمي دونستم .

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

هم آغوش با باد

سرما تنها
با نگاهی سرد در گرمای شرق
آسمان پر ابر
با بستری بتنهایی خاموش
با چشمانی زیبا
اما کم سو
زیبا
اما نا پیدا
م
تنهایی غربت خریت

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

ذهن هرزه

هرزه میان ذهنم
بومرنگ را به سوی پرواز میدهد
این بار
سوی خانه کوچکش
هرزه میان ذهنم
اما
نور را می پوشاند
و من در روز
با کبریتی  روشنایی را حفظ میکنم
...
یک لحظه مرا رها نمی کند
هرزه میان ذهنم

---------
م
تنهایی

ترازو

ترازوی ذهنم
کیله های پوشالی را
وزن کش خود قرار داده است
-------
م
یکی از همین روزها

تنها

تنهایی را سر میکشم
                          در ها بسته بود
م
 تنهایی

امنیت

در آغوشی گرم بودم
آغوشم را با امنیتی نا بکار پرکردم
میان دستانم عشق جایش را به هیچ داد
و میان لبانم هیچ جایش را به هیچ داد
سخنی در کار نبود
 و عشق نیز
می دانم
م
تنهایی

سر های بی گوش

بسیار گفتیم
               وهیچ نشنیدیم
آیا آوای مارا کسی نمی شنود؟
م
تنهایی

واژه

واژه ها در ذهنم رژه می روند
عشق
      یگانگی
               ابدیت
                       زیبایی
اما وقتی به شعر بدل میشود
همه چیز به هم می خورد
در عشقش ابدیتی نبود
                           و زیبایی
                                      ویگانگی
با حسرت
روز های خوش رفت
م
یکی از همین روزها

بودن یا رفتن

میان ماندن و رفتن
تیغ ها در رفت و آمد
آسمان در غرش ابر های بی بر
زمین در لرزش دستان بید
گلها خموش چون ماهیان در تنگ
طوطیان در گفتگو
باد باد...
می مانم
م
روزهای امید                        

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

موتور بی سوخت

باز هم تیک چشمم شروع شد.موتور حرکت این تیک حرفهای اوست. موتور قوی و تکان دهنده.
باید پیش نهاد کنم گوینده رادیو بشه اونوقت تمام کشور به حرکت در میآد و دیگه نیازی به سوخت سوبسیدی و جیره بنده نیاز نیاز نخواهد بود.
عجب محرکیه این حرفهای زهرآگینش.

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

تنهایی

تنهایی را سر میکشم


درها بسته است

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

باز هم عشق

پاهایش را در حلقم فرو کرد
تا زبان عشق را قورت بدم

شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹

سفر

پاهایم را در آغوش می گیرم و سفر را با دل اغاز میکنم با چشمانم خود را به چاهی میرسانم که حتی خورشید هم یارای درخشش نیست.
(این مطلب نمی دونم چی هست؟!!!)

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹

سفید

خط های دفترم را
با خط های دلم تاق می زنم
هیچ  هیچ

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

نامش قلبم را سوراند
بی آنکه ببینم
بی آنکه بشنوم

سفید کننده دندان

خاکستر قلبم را به دندان کشیدم
                                    سفید شد

سایه خیال

سایه تاریک خیال
ترکیبی زشت
از نیستی بود
ندانستم
 هستی را باختم

فریب

کاش می دانست
آفتابی درکار نیست
شب فرارسیده است
عوعوی سگان در راه است